وبلاگ :
ل ن گ هـــ ک ف ش !
يادداشت :
فکري که درد مي کرد (داستان کوتاه )
نظرات :
11
خصوصي ،
17
عمومي
پارسي يار
: 19 علاقه ، 20 نظر
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
زهرا.م
سلام
داستان بعد از عکس هايش عکس هايش يجورايي قطع شد و رفت به گذشته..نکه قطع ولي خب زمان داشتان تغيير کرد..
و بايد يجوري اين تغيير مکان و زمان نشون داده ميشد
مثلا تو خيلي از رمان ها با چندتا ستاره
پاراگراف بعد
پارگراف بعد و يک خط تيره کنارش و از اين قبيل نشون داده ميشه و به مخاطب اعلام ميشه که وارد گذشته يا زمان حال شده داستان...
ــــــــــــــــــ
بعدشم بوي سيگار کجاش لذت بخشه:|
والا ما داريم سالها با بوي سيگار زندگي ميکنيم و هيچ لذتي توش نديديم :|
من اگه جاي دختره بودم ميدونسم چکا کنم...:| : دي
ـــــــــــــــــــــ
درکل داستان خوبي بود
موفق باشيد :)
پاسخ
سلام .. دقيقا يکي از ايرادات مهم همين بود ... قسمت دوم سعي ميشه درست بشه ... اينم يکي از ايرادات بود که احساسات شخصي رو وارد نوشته کرده بود .... ممنون از اين که خونديد