سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : پنج شنبه 92/12/29 | 1:51 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب
.
داشتم بدون فکر راه می رفتم نمی دانستم من می روم یا من ایستاده و راه می رود دستم را داخل جیب کت کردم سیگاری که بوی نا گرفته بود را با همه نگرانی و واهمه روی لبهایم گذاشتم کبریت را که کشیدم صدایش گوش م را نوازش داد و بوی گوگرد به هوا برخواست طوری که پرنده ای عزم مهاجرت کرد. داشتم به راه رفتنم فکر می کردم و گر کرفتن توتون لای سیگار و خاکسترش و بادی که آن را از من می ربود داشتم به هوایی فکر می کردم که به این ساعات من فحش نثار می کرد داشتم به مقصد فکر می کردم داشتم به انگشت اشاره دست راستم فکر می کردم که با تمام شدن سیگار بوی چرک و تهوع آوری را به جان می بایست می خرید داشتم به کفش هایم فکر می کردم که دست خواهش به سویم دراز کرده بودند داشتم به ریه هایم فکر می کردم که از شدت خفگی لال شده بودند داشتم به آدمهایی که آن حوالی پرسه می زدند فکر می کردم که مبادا مرا تشخیص دهند داشتم به وجناتم فکر می کردم که متناسب با چیزی که در دستم بود نبودند ... داشتم به تنهایی به همه اینها فکر می کردم و خیلی فکرهای دیگر که حال برای کتابت یاد یاری نمی کرد تعریفش را داشتم به آخرین پک فکر می کردم و رها شدنش از میان انگشتانم و له شدن زیر پای راستم و هم آغوشی آن با زمین باران خورده ساعات قبل تر و تمام شدن فکرهایی که بدون فکر شروع شد و شروع شد ...!!!





تاریخ : پنج شنبه 92/12/15 | 2:7 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی

*هوالمحبوب*
.
در کدامین سرزمین ها دست میگیری حاجی ؟؟
در کدامین زیارتگاهها زیارت باز کرده ای ؟؟
میبینی من هم با همهء ادعاهایم دور شدم
از تو
از خیبر
از مجنون
از راهی که برای من رسم کردی
نمی دانم
گاهی کم می آورم حاجی
گاهی که نه همیشه
همیشه دارم درجا می زنم
حاجی پس کی من هم آدم می شوم
حاجی پس کی مو گویند چقدر شبیه شماها شده است
حاجی این همه سنگ بر سر خوردن و خاک بر موی ریختن کفایت نمی کند برای آدمییت  ؟؟؟؟؟؟؟
حاجی ترا به مادر قسم می دهم یک شب بر خوابم بیا
فقط یک ثانیه
اخم کن
گره ابرویت را هم ببینم کافی است
می دانی من برای همین گره بریده ام از همه
از خویش
میبینی که تنهایی را پیشه کرده ام
راستی حاجی همه معشوقه ها اینقدر هوای مجنون شان را ندارند  ؟؟
حاجی تو که دیگر مجنون دیده ای چرا ؟؟؟؟؟
حاجی چه می کنی ؟؟
دارد تمام می شود این سال هم
بگیر دستم را که تنهایی دارد پیر که هیچ از پای می اندازد مرا


شهید مهدی زین الدین




تاریخ : یکشنبه 92/12/4 | 5:8 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی
تاریخ : چهارشنبه 92/11/23 | 2:22 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب
.
تصمیم گرفتم برای ارشد بخونم .. چون امشب یه جایی دعوت بودیم که نهایت حرفها به این ختم شد که خان یه آدم بی عرضه هست ... چون حرف فامیلاش رو گوش نداده و رفته یه جای دور سربازی کرده چون یه قبضه ریش میذاره ولی هر جا میشینه از افراط گری بد میگه و طرفدارهاش رو می کوبه چون زیاد تو اینترنته و چون های دیگه ... من خیلی خیلی آدم مغروری هستم اصلا نمی تونم این حرفها رو تحمل کنم می مونه یه راه .. قبولی در یه دانشگاه معتبر در سطح ارشد ... خودم خیلی مخالف بودم یکی ترک وب بزنه اصلا دیگه نیاد ..ولی من نمی تونم اصلا  فقط 5 دقیقه بیام ... تقریبا 100 نفری انواع اقسام رفیق شماره مو دارند و این برای من باعث افتخاره که از همه نوع سلایق رفیق دارم ولی سمت موبایلم هم نرید چون خاموشه ... فک کن کل کله من تو زندگیم به همه چی رسیدم به این هم باید برسم ... و راستی فک نکنید با کسی حرف م شد دارم میرم نه عمو جون خیلی کم سوادتری و من جنبه م فول که خازنات میسوزه در برابرم حالا هی بیا الکی لباس دین بپوش ! ولی همه می شناسنت .. یه نگاه به تاریخ تاسیس وب بنداز دوزاریت می افته ...
یه نصیحت هم این که هر کی گم نام فعالیت می کنی یه خاری تو کفشش هست هر کی باشه .. مطمئنن بیرون و اینجاش یکی نیست ... سعی کنید از این آدمها دوری کنید ... اینا یکی دو روز مهمون اینجا هستند میان فحش هاشونو می دن میرن
در پایان معذرت خواهی
هم نمی کنم که دارم می رم چون به نفع خودمه این رفتن ...
یا زهرا مددی



پ ن : انشاءالله امسال هم مثه سال قبل پادگان حمید ... روزی از بهتر عمو جون ؟




تاریخ : پنج شنبه 92/11/17 | 5:15 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب
.
دارد میکوبد و تمام رخ نحیف خستهء من را که ریشهای بور و سیاه دوره جوانی ام پیر کرده اند به رقص در می آورند
آه که چقدر این تنهایی ها زیاد هستند و در هیچ جایی نمی توان آنرا بروز داد
چقدر دستانم از دوری و فاصله سگ لرزه گرفته اند و دارند برای روزهای رفته خم و راست می شوند
این روزها تنهایی ام را باد باد با بارانی که یادگار گام های خستهء تو بود می گذرانم
این روزها همهء خاطرات م را بسته ام و هی در بی توته ها جابه جا می شوم
این روزهای هوای روزگاران پیش را که سالها بود انباشت کرده بودم نفس می کشم
.
مردی عاشق

اینها همه یادگاران دوستت دارم ها بود
اینها همه یادگاران عشق بازی ها بود
یادت که هست
یادت که هست تنها و یگانه دوره آن دریاچه گام برمی داشتیم
که ناگهان باران شروع به تراوش کرد
یادت آمد؟
حالا همان باران شده است بهترین رفیق و دوست صمیمی من بعد از تو
راستی کمی هم خسته شده ام
از همان آینده ای که حالا آمده و شده حال من
نه درست نگفتم شده ضد حال من
آیندهء حالی که شده روزهای بی تو سپری کردن
یعنی تمام آن آرزو های دوست داشتنی من و تو پَر
چه غریب است این روزها و چه عجیب این ثانیه ها
یادت می آید من دیگر آن پسرک بازیگوش ِ سر به هوا نیستم
من همبازی هایم حالا باد و باران شده اند ... تا ته ماجرا رابخوان دیگر توان ضربه زدن بر روی کلید های کیبورد نیست
من مانده ام
من .. باد .. باران ......... رفقای صمیمی

+ من و باد و بارون رفیق صمیمی




تاریخ : جمعه 92/10/20 | 5:25 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب
.
دارد دانه دانه بغض دوری می کارد بر سینه مان
جدایی تو
جدایی تو از من ی که دارم هر روز به خطا سیر می کنم
نمی آید آن جمعه دوست داشتنی من
کاش خدای من رحمی کند
و باز هم مثل هزاران مرتبه دیگر ببخشد گناه هایم را
و کاش این بار با این بخشش سمت تو گام بردارم
و کاش های دیگر
و من خسته شدم از اینهمه کاش ها :(
من خسته شدم از فریاد های درونم که الغوث الغوث می کنند
و من خسته شدم از گناه هایی که بین من و تو جدایی آورده اند
.
بو جمعه دا گلدی
بو جمعدا گشتی
و سن هارداسان
و گلمدین فاطمنین بالاسی :(

حضرت حجت .. مهدی فاطمه .. امام زمان




تاریخ : جمعه 92/10/13 | 5:29 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب
.
دارند می لرزند
نه اینکه هوا سرد شده باشد
نه اینکه گلولهء برف مرا به نبرد وا دارد
نه این ها فقط یک مشت برف است
نه
اینها همه بهانه است
اینها همه حرف است
سرما یعنی جدایی من از دستهای تو
سرمایعنی من و تو بی هم
بدون هم
با فاصله
بلرزیم
می بینی زمستان است
در دل ها ی من و تو
سردی فراغ از تو
و سردی های چشمان تو از من
و با این زمستان باید لرزید
باید تمامی اعضای تن یک یک جان دهند
.


.
باید
و بایدها
.
این روزها سخت زمستان است
.
.
.
.
باز هم از لرزیدن پاهایم در این شبهای خاموش سخنی فراتر نمی یابم
زمستان است ! کجایی




تاریخ : یکشنبه 92/10/1 | 2:35 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب
.
دینگ !
تمام شد ماه دلشوره های من
و نگاه یخ زدهء تمام برگهای حیاط در چشم من پژواک کرد !
.
.
درست یک یلدا بود چتر خواهشهای دیگری را برداشتی
و با باران احساس من که پر آشوب می زد وداع گفتی
وداعی سرد که بر همه ثانیه های داغم دهن کجی کرد
.
.
.



امروز سالگرد کوچ توست
کوچی که هنوز رد پای آن در این حوالی به هوا برخواسته است
امروز سالگرد دعا های من است برای رفتن های زیر باران ِتو
.
تا خوشبختی را در گامهایی تجربه کنی که برای عشق قدم بر می دارند !






  • بک لینک
  • گیره
  • ضایعات