سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : چهارشنبه 91/3/31 | 9:31 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

دلیل رفتنم سربازیه همین




تاریخ : سه شنبه 91/3/30 | 9:24 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

12:30 دقیقه است ساعت را می گویم فوتبال تماشا می کنند جام جهانی 90 است...بزرگترها، شادمانی های گذری!  ... ولی همه چیز در سکوت شب گم شده است در سکوتی که حرفها دارد ... 22 سال پیش آخر های بهار است آخرهای ماهی که همه برای ماندنش دستها را به سوی آسمان کرده اند... ناگهان صدای احشام می آید ... انگار ناقوس ها می نوازند آسمان فریاد می کشد زمین دهان می گشاید ... می رقصد خاک  و این عذاب کدامین گناه است؟ ... فریاد......فریاد...ناله ها نمایان می شود ... ضجه های کودکان ... اشکهای  یکی از خواب می پرد یکی در همان خوابش سنگینیِ سقف خانه را احساس می کند... بچه ای مادرش را می خواهد و کام باز گریه همه چیز این دقایقش شده ... رفتن روشنی نیز بر ترسمان می افزود ... خدایا این چیست ؟؟ خدایا فاجعه دارد می بارد ... ایست دهید لطفا !! مادرم جیغ می کشد و با مرتضی که طفلی بیش نیست از پنجره راهی بیرون است !! جلویش می گیرند ... همه جا صدا می پیچد ... حالا بارش سنگها هم امانمان نمی دهد ... نو عروسهایی که رفتند ... پیر زن محبوب من هم رفت ... بیوه هایی که می اندیشند به فردا و غم نان و لباس دامادی پیران ... هوای وحشت پیچیده است و سایه چو چتر بر هوایمان پهنانده شده ... مرغ و خروسهایمان نیز عزادار شده اند ! حال جوجه هایم هم وخیم گزارش شده ... من با همه طفولیتم و همه بچگی ام آن ثانیه ها را در یاد دارم :( یکی پا ندارد یکی سرو دست همه رنگ غروب خورشید شده ... یکی تنها بازمانده خانواده اش شده و مادرم آرزو می کرد که او هم ...!! شاید طلوع خورشید تنها امید مان بود بعد از خدا ... همچنان خبر ها یکی پس از دیگری و وداع های تلخ وداع من با محمد ... وداع من با کلثوم  وداع من با پیرزنی که نگاههای شیرینش از خاطرم نمی رود ... الوداع بچه ها الوداع ... یادتان در سینه ام شعله اش خاموش نمی ماند ... وعده ما بهشت دعا کنید...

 

تصویری از زلزله طارم

31 خرداد سالروز زلزله طارم ... یاد و روحشان گرامی و قرین رحمت ایزد

یکی از نعمت های بعد از زلزله ایجاد سد طبیعی کرد آباد بود




تاریخ : دوشنبه 91/3/29 | 9:23 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی

تمام می شود ... و پایان تنها حرفی است که از نگاهم عبور می کند

زدی باغچه های خورشیده زده را که خبر از جدایی دارد را ببین

بهار تمام می شود ... ثانیه ها هوای رفتن دارند و دل ما هم هوای درد و بغض روزهای خوش

درد نوشته هایم دیگر رو به زوال و نابودی است و همچنان دردها چیرگی دارند بر همه خوشی های نداشته ام ...!!!

کاش همه آدمها خوب می شدند ... و اسم زندگانی را در لنگه کفش می گذاشتم زندگی خوب با سه نقطه و یک علامت تعجب!

کاش حرف های را که می شنیدم و بغض هایی را که مجال نفس نمی داد را با کسی در میان می گذاشتم

گاهی از این همه درد بر روی ذهن اعتقاداتم شکست می خورند و ره بی خدای پیش روی گام هایم است

لیک پاهای یخ زده ام در گیر و دار برف های چه کسی مانده است سوال دقایق مشروط ام شده است !

تمام می شود ... بهار می رود ... به همهء سبزی ،احساس ، و محبوب دوران کودکیم می آید

محبوب پدر و مادرم می آید ... محبوب دوستان کودکیم ... محبوب سفره های سحری!

حتی از این همه درد نوشته فضای لنگه کفش هم به ستوه آمده ... ولی قدری طاقت بیاور ما نیز می رویم تو می مانی با صفحاتی پراز خود

تمام می شود ... روزهای خوب من و حرف های سوگ من و نگاه های نیک تو ... همه تمام می شود

حتی چیدن گل های بی گناه در دشت توهماتم نیز تمام می شود و من نیز با تمام سبزی ام به خزان در پیش رو پیوست می خورم

چه بنامم این لحظات پر از خالی را و چه بگویم رد پاهای شاعرانه ترا که هذیان هایم را با ترانه های خود می آمیختی

من رفتنی ام و تو ماندنی من می آیم شاید آنروز نباشی تا از خاطره ها ی بی تو بگویم ولی بدان در کهکشان ذهن من تو عالمی بودی

و هر نگاه مرا مبتلا به تو می کرد و من با صدای دستانت شاعر بودم ... و همه چیز تمام می شود :(

درد نوشته های از جنس

 

پ.ن : اگه دنبال مخاطب می گردی خودت بودی که همیشه یه رد پا می زدی و می رفتی ....!!




تاریخ : یکشنبه 91/3/28 | 9:52 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی
تاریخ : شنبه 91/3/27 | 8:31 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

جای های گونا گونی رفته ام ! حرف شنیده ام

قصه هایی آسمانی ... خاطره ... همه و همه ...

بغض متورم می شود وقتی از بردباری ها چیزی نمی گویند...

دل می سوزد و هیچ خامموش نمی شود ... وقتی پدران امروز ! حریف احساس های مادرانه شان نمی شود...

و سر پیچ های آه ها غمکده نازکشان می شکند

هم سر! آنی از جنس بی بی ... هم سر آنی که دوباره صبر را به پرتکاه فکر بردند و ما را به تعقل وادار

مادرانی که فرصت ندادند دردانه ها یاد دلتنگی های بابایی گفتن ها بیفتند :((

من متوال می شنوم اینها را : پدران ، مادران ، فرزندان ، برادران و خواهران .... و جای حِلم داریهایشان کجاست؟؟؟؟

دو وظیفه ای های امروز هستند و وظیفه های تک تکمان نیست و نمی بینم :((

چشمهای پرِتان به سفر رفته هایتان چی می گوید که عرش الهی به هبوط می رود؟؟

شاید هیچگاه نفهمم با این سوالت چه کردی .....کی می آیی حاجی :((

قلمم خسته است تا حرفی برانم و سواد عقلم خالی

لیک مانع ام نیست تا فراموش کنم اُسوه های صبر را ...

لیک مانع ام نیست تا ندانم خون دلهای هضم شده را برای تاتی کردن یادگارها ...

لیک مانع ام نیست تا اندیشه نکنم نمازهای پر از باران و قنوتهای پر از فوران...

لیک مانع ام نیست ...

همسران شهید ... نمونه های امروزی صبر

 




تاریخ : پنج شنبه 91/3/25 | 5:55 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

تمام کارهایم می لنگد

تمام اعداد به صف این ایستاده اند 313

تمام پنج های هفته بیمار است !

تمام افکارم زوم کرده بر یک روز

تمام گمشده هایم آنجاست

آن روز.....آن ساعت ......آن دقیقه

قلم زبانش سرخ شده

تبی فراوان سراسر پیکرش را بیمار نموده

حتی این حوالی نجوا با شهدا نسخه کاملی نیست

یک نسخه جدید .... بروز ....بدون هیچ چیز دیگر ...می دانم کامل است!

باز هم پیاده روی دستها روی آسمان .... باز هم درد و دل با مهتاب ... باز التماس باز فقر باز نیاز

آه ای بغض ها دیگر چه می گویید .... بس است بس است قاصدک خبری دارد امشب
خبری خبر ....بیایید بخوانیم:

اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ

عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَة وَفی کُلِّ ساعَةٍ

وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناًحَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلا

برای اربابم مهدی

 




تاریخ : چهارشنبه 91/3/24 | 7:49 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی


مـن ،تو =ما....! تو + او  = ؟؟؟؟؟؟

جواب ریاضیاتم را بدهید ....جواب ادبیات را خودم می دانم در ادبیات من همیشه من است ،و ما هم همیشه ما لیلی همیشه لیلی و  و

فرها د همیشه فرهاد ولی در ریاضیات گاهی برای رسیدن چند راه وجود دارد !! چندی است که من هایی می بینم که بی تو ها شده اند!!

من هایی که سازشان کوک است ...کِیفشان گرم و دَمشان خوش! هر روز هر ساعت هر دقیقه قلم به دست می گیرند و تو هایشان را با

نفرین و لعن مورد محبت قرار می دهند ....تو هایی که ساعتی عشق می شوند دقیقه ای نفرین ساعتی آدم و ساعتی نمی دانم که

عاجزم از ذکر این واژه مرتفع! پر از سوالم پر از مجهولات پر ریاضیاتی که عمری از من کاست و گویی دوباره می آیند عشقهای عددی

...ثانیه ای ...شب و روزی ....عشق های شبانه روزی عشقهایی که سامع سی ام نیز دارد ...عشق های ریاضی ...!! عشق هایی که از

این همه آمدن و رفتن ها دل جاده ها نیز به ستوه آمده ...عشق هایی که خستگی اش بیشتر روی دوش زمین است تا معشوقه ها !!

عشق هایی که نفس ها با تهدید ورود و خروج می کنند!! عشق هایی که خودت می بُری خودت وصل می شوی خودت می بازی و خودت

می بَری!! آی اهالی یکی جوابم دهد ...بخوانم یا نه ...بدانم یا نه ببارم یا نه ///از این همه نا حقی ها از این همه ظلم از این همه سادگی

برای تنها واژه غریب روی خاک....واژه ای سه حرفی که هر روز بازیچه این و آن می شود...شاید جواب معادله اینطور باشد  

من + او =؟؟؟؟؟ ///تو + او = هیچ ...0...تهی ....!!  

 

 

 

تصویر نمی گذارم خداوند تصویری نیست :((

 

نام عشق رو عوض نکنیم عشق مقدسترین واژه است...

 




تاریخ : دوشنبه 91/3/22 | 9:18 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

شب ، سکوت ...بـ ـ ـ ارانـ
مُقَدم تر سلام.!
واژها را گویم
چه مراعات نظیری
من شمیم خاک را روی دست جاده شنیدم
که می گفت ب ایست...
چه نجوای عزیزی

*     *     *     *     *     *    *
سروده ای در باران
ببستم چشم عقل
در آن تار سبک حال
چه فراری چه گریزی
دست هیچ شیء مرا دست نبود
عاشقانه فهمیدم دل باران نیز پر
شاید وی را معشوق طرد نمود
نوای هق هق درد می بارید
چه توصیف غم انگیزی

*     *     *     *     *     *    *
باران عشق
صنعت اغراق زیر حرف ها می رفت
استعاره گویی لبخند بود روی لبش
اسمان شروع به طرح دوستی می ریخت
حرفهای لذیذی
در چشم من رد میشد
و توای شور ببار
و تو ای عشق ببین
وسعت عقل من به هوایت سر دشت را به سخره گرفت
و به دست ندای تکبیر بگفت
حال از گام نمی دانی دوست !
خش خش خاک به رنگ هوای پاییزی
دعوت همنوردی و چراغی شدنم

*     *     *     *     *     *    *
باران عشق
من سراسر باران زده ام
من به رخداد همین مجنونم
من به ملاقات تو دعوت شده ام
بارانی شده ام به هوای این اشک ریزی
وصدای کاهش عشق ناودان خبر

مرگ ابر را به هوایم رساند
وقت برگشتن من را وقت نمود :(
چه هوای بی نظیری ...




تاریخ : یکشنبه 91/3/21 | 7:10 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

هر گاه از این قشر زحمت کش جامعه تقدیر و قدردانی کنی دیر نیست

کسانی که شب و روز تلاش می کنند تا ما بهبود یابیم زمانی که حالمان خوش نیست !

کسانی که هیچ مزدی بالاتر از مزدی که خداوند متعال بر آنها می دهد ارزش و برتری ندارد

به پاس از زحمات این قشر زحمتکش بر آن شدیم تا چند خطی را بر روی ورق آوریم تا حق مطلب به نوعی ادا شود

سفید پوشان

تو لبخند می زنی و من خوب می شوم

تنم پر از ضجه هایی بود که کاشته بودند و به یک حرف تو ساکت می شوند

من از هولناکی نفس هایم ترسم بود و تو با دو ابرو بالا انداختن فهماندی که این نیز می گذرد

ترا چه بخوانم ... ترا چه بگویم ... الحق که نفس هایی گرم سر و پیکرت را تراشیده !

و تو میان این همه هواهای مسموم چه زیبا نفس میکشی و مرا تشویق به بردن این افکار می کنی :(

ترا چه بگویم که قلم نیز به سان زبان واژه یافت نمی کند باید زایید واژه برای تو ای مهربان

آن روز که سرمای اتاق مرا کلافه می نمود این صدای پای گرم تو بود که امیدی به سقف ذهن بخشید

آن روز که همه درد بودم تو و خود نمی دانستم برای چه فریاد می کنم با یک هیس و این حرف: همه چیز خوب می شود

لب به لب دوختم و نیز چشم به هم! و تو مهر تزریق نمودی در گلوگاه قلبم ... و عقلم را تست کردی و گفتی : خوب می شوی

همین جمله کافی بود تا خوب شوم ... همین بود که راز ترا فهمیدم ... و خالق خویش را احسن الخالقین خطاب کردم

راز بردباری ... راز صمیمیت نگاه ... راز عطوفت قلبت را  به دیگران نیز بیاموز بیاموز تا سراسر مهربانی باشد میان من و کوچه ها

سراسر عشق ببارد زمانی که ابر واژه هایی از جنس خوشبختی بر سرمان می ریزد

آن روز است که دست هر کودکی گل مهر جاری است و لب پیرمرد گل امید و لب من گلی از جنس سپیدی جامه تو



پرستاران دلنوشته ای برای آنها

 


* عجب صبری دارند ...و دلی بزرگ ...  بی بی الگویشان است حتما *




تاریخ : جمعه 91/3/19 | 3:52 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی

وقتی لنگه کفش ها عاشق می شوند

پرنده می خواند تا شب بیدار بماند تا من بسرایم ز تو بهترین

/// دست گرم زمین  زلف پریشان مهتاب  را نوازش میدهد///

ساعات نیاز نزدیک است و هوا نفسی تازه می گیرد برای هوای تو !

با کاسه های صبر !!! بو می کنم ... ودر غمکده ی جان خوشه های صبر را به تو می سپارم ...

صبوری خبر از کاهش تو می دهد و بیقراری  شوق وصل را در کنج اتاقم می بینم رخسار را مزیّن ...

دست و پا نمی شناسم و این غریبگی را به تو مدیونم ...عقل را در تمام خوبیهایت به یوغ میکشم!

تکرار شعرهایم تفسیر در عادت زدگی ام نیست ... 

من عادت هایم را در پستوی باغچهء گونه هایم به خاک سپردم تا افکار را برای قدمهای پر از جواب تو برویاند!!!

نقاشی های خیال چند رنگی اضافه تر دارند و میبینم رنگ خورشیدت تکراری نیست حتی ... بالا آمدن!

دیگر بهانه ای ذهن را به بازی نمیگیرد و یقین پادشاهی میکند تا کلمه ها برقصند ...

و هر روز عاشق می شوند و هر روز به آرزوی دست گیری ات دست قلم را میگیرند

و به وسعت در نوردیدن های لـ ـ نـ ـ گـ ـ ه کـ ـ فـ ـ ش آسمان اندیشه را شاعرانه میکنند

 

 

 

 

ای شرح حال بشتاب که اینک وقت نماز است ..........شرح عشق تویی سوی رَهت پنجره باز است

 

 

 

 




  • بک لینک
  • گیره
  • ضایعات