سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : یکشنبه 92/2/22 | 11:41 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی

کارون آرام !
می نواخت صدای امواج را درخود
رخسار مهتاب
با فوت های باد
می خندید در رقص ناشیانهء آب !
زوزه های وحشی گرگها
آواز مهیب جغد ها
ناله ء پر درد غوک ها
پارس بی وقت توله ها
افزود در سراسر شمریه
التهاب  را !
................
من سراسر آبی
زیر چادر سیاه آسمان
من دلخوشی داشتم به وسع حیاط خالق
من سراسر سبز
و نفس هایی که حکایت از سبزه های دور تا دور کارون داشتند
من سراسر سرخ
ضربان خیالم رو به فرداها
رو به روشنی ها ...
دیگر آن " سمفونی سپیده دم " گنجشک ها
با یک نُت تاریک
بایک ساز تار!!!
رنگ سردی را به فضای درختان نمی پاشاند

...............................................................
و هوا ها پر از خوب شده بود
جادهء شرجی ِ حمید
نیشخند معنی داری
به پرچین های باغ های مقابل می زد

شعری سرد !

پ ن : میدونم فهمت بیجک نگرفت پس بخون : *شمریه * روستایی در 4 کیلومتری پادگان حمید * سمفونی سیپیده دم * اثری از سید علی صالحی *حمید * پادگان حمید
پ ن 2 : خیلی تشکر می کنم از دوستانی که به پیامک های پیامرسانم نظرات اعتباری می گذارند ... و واقعا شرمنده محبت آنان می شوم




تاریخ : جمعه 92/2/6 | 5:58 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی

یادت می آید؟
هوا هوای عجیبی بود
خورشید از سر ذوق می بارید
سبزه ها از سر احساس می رقصیدند ؟
یادت آمد ...
اما چه بیهوده خط بطلانی بر این رویاهای صادقه کشیدند
آن دم که دیدم ...

کبودی دستانت را  ...
هوش مرا بردند
می خواستم سرم را روی زانوانم بگذارم و های های گریه بریزم
..........................................................................
خستگی گامهایت که نشانهء کودکی های سقط شده بودند!
دل عاشقم را موازی برید
«من از آن دور فهمیدم غمی داشتی بر دل »
می دانستم که باد علت لرزش شانه هایت نبود
می دانستم این نانجیبان وسعت عقل شان تو را نمی فهمد...
و همچنان این چادر خاکی ات مرا به پرتگاه جنون می برد
و تو این را می دانستی ... بیشتر احاطه تر می کردی
و تو می دانستی که من عاشقانه راه رفتنت را می خریدم به جان
اما تو سبکبار بر نیمکتی چوبی فرود آمدی 

و تو می دانستی که نگاه های بر زمین افتاده ام کم نمی کرد محبتت را
لیک که دستهایت را نمی شد در دستانم حبس کرد
......................................................................................
یادت آمد ؟ غروب بود ؟ حرف هایم را قطع می کردی
راستش را بگویم ... حرفهایت حرفهایم را سد می کرد
و من غرق در واژگان قند تو می شدم
خوب بود نه ؟
راستش را بگویم ...که هیچ از آن کوچه ها یی که رفتیم یادم نیست
من آن دقایق را نزد عقلم نبودم
کاش دوباره عازم آن دقایق شوم


پ ن : نامت در کتابها زن است ... تو برای من مَردی .....
پ ن وبلاگ : دَمه همتون داغ !




تاریخ : چهارشنبه 92/1/28 | 1:45 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی

قنوت چشمانت !
آری همین قنوت
پیشاهنگی ست میان دل مهربانت با خدا
همان آغازین تعلیم بود مرا
سر به سجده که می گزاری می دانم تمامی دردهایم خوب می شود
هنوز هم جواب التماس هایم را حاجت روایی می دهی ؟ 
آنروز یادت است ؟
آنروز که بوی مادر میدادی
آنروز عِطر یاس از سرو رویت جای باران تراوش تب داری می راند؟!!!
و من مست ...
یادت نیست؟
و من همچنان غمناکم !!!
این که یادت نرفت؟
راستی عهدمان یادت نرود
عهد شکستنی نیست یادت باشد ...

حجاب زن
پ ن : مال قدیما بود دیگه لوث شده !!!




تاریخ : جمعه 92/1/16 | 12:5 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

6سال گذشت ...
6 سال حرف ...
6 سال جمله،کلمه و باز حرف ...
6 سال انتظار !
6 سالِ بیقرار !
6 سال نجواهای عاشقانه با یار!
چه زود رفت تک تک ثانیه ها ...
چه زود رفت تک تک واژه های کیبوردی!!!
روزی همینجا گریه بود ...
یک روز خنده ...
چقدر 6 ساله زود گذشت ...
حالا لنگه کفش برای خودش کسی شده ...
حرف دارد ...
واژه می راند ...
نجوا می کند ...
عاشق میشود ...
آرام می شود ...
منتظر می شود ...
دعا می کند ...
اما هنوز لنگه اش را نمی یابد !
همچنان غمناک است ...
به وسعت تمامی حرف های که گفته شده !
سال ششم می باید سال ظهورش باشد !
سال حضورش ...
سال بندگی این نوکر بی سروپا

لنگه کفش

پ ن : نمی دونم چی بگم ...!!!






  • بک لینک
  • گیره
  • ضایعات