سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : چهارشنبه 91/3/17 | 7:13 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

سلام بر تو ای بهترین محبوب ...

ای بهترین خالق ای بهترین عدد ... !

امروز راز و نیازم با تو کمی متفاوت است ...

درد و دل با خداوند

امروز روزه ام ... نه برای بدست آوردن کاستی هایم ...

نه برای پایان بغض هایم ... نه برای التیام زخم هایم ...

امروز روزه ام تا تو خشنود باشی ... امروز روزه ام تا از بندگیِ به تو ببالم ...

ای بهترین خدا ... ای بهترین معشوق ... ای بهترین ...

امروز اگر پاداشم می دهی ... امروز اگر رحمتی شامل حالم هست ...

نه این که محتاج نیستم ... نه اینکه خوشم و زندگیم آرام است نه ...

ببخشان بر همه دوستانم ... آنهایی که مرا خواستند تا از تو بخواهم ...

بخواهم چیزی که در اندیشه پر از زیبای آنها است ...

و از قلم نندازم آنهایی که مرا ندیدن و سفارششان جا ماند :((

و از قلم نندازم کسانی که در جمعمان هستند و خیلی هاتر مستوجب دعا یند ...

خدایا به خداییت حاجت روا دار /////          بنده ناچیز ات  //علیرضا// به نیابت از  این دوستان

 

**آتش دل**نوبهار**، *زهرا، توحیدی، اظهرالمن الشمس، حماسه مجنون،

حمید*، مهربانم، ♥سامیه♥، سیاسی تحلیلی نکته سن، غزل صداقت،

نور الزهراء،حسین عرب بیگی، 234500-شاپرک، رهبرم سید علی، آموزش آرایش،

::خادم الشهداء::، 232925-آبی دلان

 

 




تاریخ : دوشنبه 91/3/15 | 9:2 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

کاش جای دستانـ ـ ـ پینه بسته ات بودم

که با هر گرفتن بیل ترا می خواندم...

و متورم می شدم!!!

کاش ثانیه ای التهاب های پدرانه ات را درک میکردم!

وترا خطاب نمیکردم سنتی...

دیدم آن روز که در مزرعه پای نهادی جوانه ها قیام کردند

سلامی از روی احساس سبزشان دادند..

و من بیشتر مبهوت خلقتت شدم...

هر روز بزرگ می شوم و نیازم ز تو بیشتر

کاش باز بابا هایم از روی بچگی بود:((

کاش زمین خوردن هایم دست گیری های تو بود...

پدر نمیدانم میبینی که طفلت با همه ریش زمین می خورد...

پدر می دانم شاید غرورم را بیشتر می فهمی

تا من نفهم از کرده هایم

پدر///هیچی! فقط احساسم این بود باید می خواندمت

نام زیبایی است پدر خلاصه می شود در تمام تار های سفیدش

خلاصه می شود در تمام خیالهایی که شبها خواب از چشمش به یغما می برد

و رخ می بندد بر جبینی که سالهاست با تربت خدا پیمان بسته

پدرم ناچیز است حرف های لنگه کفش......


پذیرا باش تبریکم:((

روزت مبارک پدر

 

* روزت مبارک پدرم................................................................................................علیرضا




تاریخ : یکشنبه 91/3/14 | 5:29 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

در بند بغض های فرو خورده

باد را به میهمانی میخوانم

هوایی شده ام

رفتنهایی دوردست

خاک بازی هایی عاشقانه

گدایی هایی مطلق و رسیدن به واژهء منـ هیچم!

ترا می خواهم...دمی کنارت...زیارت لبهای تشنه ات

بغض هایی که برای خاک من و تو خورده ای

هنوز هم خاک لباست آرزوی نشتن روی دلم است برای نو شدن!

آه جزیره...مرا دوباره بخوان...!

می خواهم عاشقی کنم از نو

می خواهم به قلبم تکه هایی از نور بپاشی

تمام اعماقم مات شده...

کجایی دوست کجایی؟؟؟

وَلا تَحسَبن الّذین قُتلوا ...

چرا نیستی...

یا من به مقیاس ابدیت کور شدم!

یا پذیرای خواهش های بارانیم نیستی...

چه گویمت ... کدام نامت را به زبان کشم؟

هوایی شده ام...نامش عامیانه این است

دیووانه...بال در آوردن...

می خواهمت ... مثل آن روزی که در میشداغ داغم کردی!

و باز با آمدن در شهر از تو سرد شدم:((

هوایی شده ام مرا بخوان...

شهید مهدی زین الدین

 




تاریخ : شنبه 91/3/13 | 3:53 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

همش دعوا داشتم با این قضیه : سهمیه فرزندان شهدا///نمی دونم چرا...نمی دونم کجای اونجایی رو که نداشتمو پر کرده بودند...بحث بحث//هر جا...همش می گفتم این نوعی تبعیضه...معترض بودم به اینکه حقم پایمال شده...حقی که نمی دونستم از کجا مشروعیت داشت تو فکرم...تو دفتر انجمن علمی نشسته بودم و داشتم اعتبار کارتهای اعضا رو تمدید می کردم...خانمی چادری وارد شد با برخاستن از جام و راهنمایی برای نشستن عذرم رو خواست و گفت همین جلوی در می ایستم با خودتون کار داشتم 5 دقیقه بیشتر طول نمیکشه...و گفتم هر طور راحتید و ادامه داد که دیروز خیلی قلبم شکست...فک می کردم خیلی منطقی برخورد کنید...گفتم  راجب/؟ گفت کلاس مدیریت رفتار بحث جانبی که پیش افتاد...فک نمی کردم از همکلاسیهایم باشید خب؟ شما به سهمیه اعتراض کردید...به کمک های مالی که میشد اعتراض کردید...به ماشین ها و وام هایی که می دهند اعتراض کردید....اجازه می دهید من هم اعتراض کنم واقعا انتقاد پذیرید؟ گفتم من نمی دونستم...گفت: من اعتراض دارم به خدا نه به شما...که ندارمش...و تو داری و قدرش را نمی دانی و حاضری داشته ات را با وام پول ماشین عوض کنی من اعتراض دارم این طرز تفکر بنده های ناشکر رو من اعتراض دارم وقتی ما با همه مشکلات به تو رضا هستیم و اینها....دیدم نه چه گندی زدم عذر خواستم....گفت شما اصلا می دونید اونا برای چی رفتن؟ اونا به خاطر چی موندن و روزها حتی به دردانه هاشونم سری نزدند؟ و رفتن حتی ندیدنشون چیزی که روزی آرزوشون بود ولی با آرزوهای دیگه عوضش کردند...نمی دونم شاید لال شده بودم حس عجیبی داشتم زبونم بند اومده بود///خیلی بد شده بود دلشکونده بودم خیلی...اون نداشت و من به نداشته هاش اعتراض کردم///دیگه هیچی نگفت و با یاحق گفتنبی رفت....همون روز گفتم غلط کردم ولی شاید کافی نبود سال بعد جمع شدیم دعا کردیم واسمون دعوت نامه بفرستن تا رودرو بگیم ما خاک پاتونیم ما خاک پای همه فرزنداتونیم...ما غلط بکنیم رو حرف خدا حرف بزنیم///

فرزند شهدا

هنوزم می گم غلطی بیش نبود عذر بپذیر شهید///

روز پدر رو به همه شهدا تبریک میگم امیدوارم این تبریک رو از فرزند خودشون قبول کنند...انشاءاللّه...




تاریخ : چهارشنبه 91/3/10 | 6:6 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

هفت هشت سالی است کارش را شروع کرده.بی گمان از بهترین شبکه های اجتماعی پارسی زبان است(محتوایی بررسی کنید)...تنها ،بدون هیچ اسپانسر مالی و نمی دانم این همه هزینه چطور باعث نمی شود از عمرش بکاهد...جالتر برایم این است همچنان سرویس های وبلاگ نویسی که حتی خارج از این مرز و بوم هدایت می شوند و با هزینه هایی کلان محبوبترند...نزد مسئولین و سازمان های عهده دار اطلاع رسانی در این باب...پارسی بلاگ جایی که نه پلیس دارد نه مستر ...فرهنگ سازی برخی از مسائل شاهد صحت گفته هایم است...فرزندانمان را کجا هدایت می کنیم ؟ سرویس هایی که عکسای دختران لخت را جایگزین چادر می کنند؟...سری به قالب هایشان بزنید...همین....پارسی بلاگ جایی ست که احترام به کاربر حرف اول را می زند...حتی در امر به معروف و نهی از منکر آنقدر عالی کار می شود که نتیجه اش پاسخ هایی سراسر از تامل و عذر است...چرا باید پارسی بلاگ اولین و مرجع سرویس هایی وبلاگ نویسی نباشد...چرا تبلیغ آن در دانشگاهها،حوزه ها، و مدارس همگانی و عمومی نیست؟ متولیان امور سایبری حرفم با شما است...شاید رسمی نتوانم بیان کنم ولی دلی می گویمت اعتبار صرف کن..من نه دوست مدیر هستم نه فامیل فقط یک ایرانی هستم که خطر را احساس می کنم...فیس بوک...تیوتر...یوتوب...خیلی راحت عضو می پذیرند و به خاطر محیط هایی رایگان و پر از امکانات جوانان را جذب می کنند و افکار پلیدشان را مقطعی به اذهان جوانان ما وارد می کنند...نگذارید تا سرویس محبوب ما پارسی بلاگ هزینه هایش را از کاربران تامین کند...که نتیجه اش فرار مغزها از نوع سایبری می شود...اینجا زیارت می کنیم...امیدوارم این درد و دل با نگاه احساس مسئولیت به وطنم و دینم مورد عنایت دست اندر کاران قرار بگیرد___ انشا الـلّـه

 

همایش پارسی بلاگ

* خواسته زیادی نیست از سرویس ما حمایت کنید*




تاریخ : سه شنبه 91/3/9 | 12:56 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

طبیعت جاده تهم-طارم1

موسیقی آب به سبک سنتی ترا می خواند، آفتاب هم دستت را می گیرد و به دنبال خود می کشد...دلت یک آب بازی کودکانه می خواهد...یک خیسی مطلق---می نشینم با همه ی خیال های کودکانه ...وقتی هندوانه را قاچ می کنی اتراقت به تو لبخند می زند و شمیمی پر از احساس ترا فرا می گیرد و اشتهایی از جنس خُنُک های نسیم لب و گازت را به مهمانی دعوت می کند....

طبیعت جاده تهم-طارم2

اینجا فقط دل سنگ صخره ها را می توانی در یابی گاهی دل نازکتر از برگ گیاهان را می رنجانند...و استعداد زیست آنها را کور می کنند...گام می زنم...رد پای باران را می بینم...چه شاعرانه آمده...اینجا خدا در آبشار کوچکی که در بلندی ترا مینگرد موج می زند...نمناکی آن به صورتم سلام می دهد...اینجا همه مخلوقات به تماشای گل نشستند و مبهوت درجاه و جلال مکوت به نماز صف کشیده اند...و در قنوتشان فریاد می زنند(( الله اکبر))

گاهی به سبز بودن بعضی ها غبطه می خورم...و در زرد بودن خودم می مانم انگشت به کام...!!!

 

 

                                                                                         جاده تهم-طارم 7 خرداد 1391




تاریخ : دوشنبه 91/3/8 | 10:18 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی

کودکی در جاده تنهایی

پیاده می شوم

نسیم نوازشم میدهد

سه چهار بوقی مرا به همراهی می خواند

و من از نگاه می فهمم

که جنگ برای نان یک هشدار است

دو سه قدم پیاده می آیم به سوی چراغی قرمز

من سبز بودم وگذشتم!

هنوز در خیالم بود که سرنوشت چه می شود

طنین سبز درختان

آواز آبی پرندگان

نگاه زرد پسرکان!

مرا در خود فرو می برد

همچنان نوازشم می داد نسیم

پیکره های وجود چیزی کم داشت

خورشید در سفر بود

ولذتم را ازاین روزخردادی بیشتر می نمود

برای نقی آمده ام

- - - - - - - - - - - - -

درکنار تختش ایستادم

سلام و علیکی از روی عادت کرد

فهمیدم مرا نشناخت

گیج بود همچنان از حادثه !

با خود فکر میکردم که اگر اینطور بماند خاطره هایمان چه می شود...

کیفم را که پر از سهراب بود آرام روی زمین نهادم...

و فرحان از این فرصت پر از سکوت...

پر از قلم

................

 

* گاهی اتفاقی می افتد که باید درس گرفت*




تاریخ : شنبه 91/3/6 | 8:42 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

دیدی وقتی از عالم و آدم دلت می گیرد
حتی از زندگی هم خسته می شوی
با خدا قهر می کنی
سرش داد می زنی
هوار می کشی
و مسببش می دانی
همه مشکلات و رنجت را
چقدر زیباست
که باز هم همه خوبیها را از او می خواهی در حالی که با او قهری
در حالی که تا چند دقیقه پیش سرش داد کشیدی
خدا را متهم کردی
به همه بدبختی هایت...به همه مشکلاتت
به راستی ما کجا ایستاده ایم
خدارا چگونه در یافته ایم
مثل یک پدر؟
مثل کسی که با یک کار زیاد خسته می شود
گاهی به نماز هایش هم شک می کند
چرا خدا را لمس نمی کنیم
قران چه می گوید
از رگ گردن به ما نزدیکتر است یعنی چه؟
چرا این معنای زیبا و شیرین و کاملا ساده را نمی فهمیم
مشکل از ایننجاست که ما نفهمیم یا این که خودمان را به نفهمی زده ایم
شاید هم هیچکدام
از روی بیکاری داریم به خدا گیر می دهیم
بیا خدا را لمس کنیم
خدا را ببین در مورچه ای که سه برابر بیشتر از خودش را بر دوش می کشد
خدا را ببین در کوهی که با یک لرزه به سجده در می آید
خدا را ببین در کودکی که بهترین دکترای دنیا می گویند سه ماه دیگر مهمانتان است
و او مهمانیش را به یک سیب می بخشد و خواهرش آنرا با ناز گاز می زند
و او در کنار خواهرش به زخم های زندگی گاز می زند
خدا را ببین در حرف های کودکی چهار ساله که میگوید دروغ نگو خدا با تو دوست نمی شه
خدا را ببین در همان جایی که هیچکس نیست به دادت برسد...آرام می گویی خدایا کمک
خدارا ببین در همه ثانیه هایت...دقایق...ساعت ها
با خدا نفس بکش تا نفست خدایی باشد
تا همه لحظه هایت خدایی باشد
کافیست فقط خدا را لمس کنی

لمس خدا




تاریخ : جمعه 91/3/5 | 10:38 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی

دیری است که سجاده ام بوی غرور گرفته

تمام دست گیری هایم را به رخ می کشم

نمازم را دیگر مپرس...پر است از ریایی

برای یک ناز یار سینه که نه بر سر می زنم!

شبها به مهمانی خناس می روم...

خود هم نمی دانم کی و چرا...میروم

عهدم را میشکنم و رمان می خوانم!

آنجا نیکنامانی هستند که مرا به عروج هدایت کنند!

در 39 بار برای 5 دقیقه خواب میخوابم!

یکسال دعا می کنم تا راهی رضا باشم

از دکان ها و مغازها زیارت می کنم

و همه چیز خوب است

همه مقدماتم آماده

هر روز خدا داد می زنم  بیا...

چون فقط داد می زنم،فقط می نویسم،فقط می خوانم،

من به قلمم وصله می چسبانم...تا نشکند...شاید

روزمرگی


*رسم شده یک سری کارهارا فقط از روی عادت انجام می دهیم...!*


 

 

 




تاریخ : چهارشنبه 91/3/3 | 4:44 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

 


گاهی پر می شوی از اشک و نمی دانی کجا بباری

در خودت ، بر خاک ، یا از درد هق هق هایت دستانت حجاب شوند!

گاهی دلم بر این گونه ها می سوزد...گناهشان مگر چیست عاشقی؟

شیدایی...خاطر خواهی...دیوانگی...؟؟؟


چه کنم بیایی...تا سر دهم واژه رهایی ...تو بو کنم عِطر کبریایی...

نــــادانم ای مولـــا ای صـــــاحب لــــوا ای بــــــــاخدا ...عـاقلم فرما

مهدی فاطمه

دلم قدمگاهت را می خواهد...بنشینم بخوانم و زار ببارم و ترا بخواهم

دیگر نیامدن ثانیه هایت یک معنی دیگر میخواهند///طولانی///شده اند

و من از این طولانی بودن ها می ترسم

من از زخم زبانهای دشمن...از جهالت ها می ترسم

من از خونبها های گرفته نشده در قدس می ترسم

من از کم شدن نمازهای برادرم می ترسم

من از چادر در صندوقچه شده مادرم می ترسم

آن دم آرامم که صف اول نماز تو بایستم...

 

 

                                           |||رسم شده فقط پنجشنبه ها و جمعه ها به یاد آقا می افتیم...!!!|||

                      




  • بک لینک
  • گیره
  • ضایعات