سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : پنج شنبه 93/3/22 | 12:52 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب
.
داشتم دنبال ساعت و عقربه هایش می گشتم که بایستند روی انتظار رنجور ما
و تمام اوقات را پر از قندی کنند که می گفت آنم آرزوست !
.
داشت می آمد سالروز تولد معشوقی که خال  هاشمی اش ندیده دیوانه کرده عالم و آدم را
چقدر این ساعت ها تاب و توان ماندن ندارند ... می شد از شب و روزش عجولی را از آن گرفت
اصلا می دانی نه اینکه ثانیه و دقایق تاب ندارد ... این ضربان قلوبی است که حب پسر نبی در دلشان آشوب کرده است
.
نمی دانم می فهمی حلاوت شیرینی شربتی که نوجوانی برایت می ریزد و تو به یاد ارباب سر می کشی

و سربند یا مهدی دخترکی که چادر ِ تمامش عطری را به فضای شهر پاشانیده  است با تو چه می کند
با تو
با دلت
با حالت
با از همه مهمترش ... چشمهایت
و دعا می کنی آقای خوبی های ما بیاید و ما را برهاند از این همه درد و رنج و کین
.
چه خوش حالی بزرگی است وقتی با قلم سبزش کنار نامت علامتی زند و تو مهدی یار شوی
.
دوست داری از یاران امام مهدی باشی ؟؟
دوست داری در جوارش نوکری کنی ؟؟
دلت را جارو کن بیا
منم می آییم این روزها دلها را باید آب و جارو کنیم
و با دستی آکنده از مهر غبار از رویش برداریم
و با زمزمهء دعای فرج ش لبهایمان را  مملو از عشق کنیم

حضرت حجت .. مهدی فاطمه .. امام زمان


پ ن : خدایا مهدی فاطمه را برسان




تاریخ : سه شنبه 93/2/16 | 5:41 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب
.
سهم من یک بغل آرامش 
یک دنج ِآرام
یک آسمان، مهر
.
سهم من از همهء آدم ها
گاهی یک خند عمیق
گاهی یک درد دراز
.
سهم من یک چشم هیجان
روی تنپوش اقاقی
که لب حوض به ماهی می گفت:
زندگی نیست همین یک وجب حوض
و دو سه کاشی ِ شکسته
گوشه حیاطی پر برگ ِ چنار
.
سهم من را شاید
پسر اقبال
با همدستی شانس
برده بودند سر کوچه ای بن بست
که دری داشت برای امید می گریید
.
سهم با باد رفت
من به باران شکایت کردم
حتی خاکی که من آن ارث داشتم
به من هیچ نگفت
.
سهم من دلتنگی
سهم من تنهایی
از همان روز که خورشید آبستن بود
با ظهور فجر سهم من نیز رو به پایان بود
روزگاری بود




علیرضا عباسی

5:30 صبح ِ اردی بهشت 




تاریخ : یکشنبه 93/2/7 | 3:29 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب
.

دوست دارم یک روزی روبروی شما بنشینم و یک دل سیر چشم در چشمهای شما بدوزم و عاشقی کنم و سر تا پایم را عشق شما فرا بگیرد و از شعف و شادمانی دیدن روی ماه شما گلوله اشکم سرازیر شود روی گونه هایم و همانطور مات بنشینم و در دلم الحمدلله بخوانم و شکر کنم خدای را برای نعمتی که برای من و هم کیشانم عطا کرده است.
خواستم ضمائر را مفرد کنم دیدم نه شما حقتان نیست و از ادب بدور است شما را باید شما خطاب کنم. شمایی که امام مان هستید، شمایی که فرمانده قلب های ما هستید، و این ماییم مقلد بی چون و چرای شما. سربازی که با یک اشاره شما می خواهد جانش را نثار ولی فقیه ش کند. خواستم کمی از دلتنگی هایم بگویم مولایم ولی دیدم شما دلتنگ ترهستید دلتان تنگ شده است از دوری صاحب عصر و گاهی دلتان می گیرد از من ها که چراغی که در مسیرمان خداوند عزوجل قرار داده است را کنار می نهیم و دوست داریم در تاریکی قدم بزنیم. علی زمانه من ! کاش بدانی هنوز نمرده اند در گوشا گوش پهنهء آرام ایرانم که از صلابت تو امید در دلهایشان زنده است و دعای سلامت برایتان می خوانند و نفرین می کنند دشمان شما را که تن به هر هرزگی و نجاستی می زنند که ولی ما را تضعیف کنند. اماما ما عهد می بندیم که از دل بگوییم برای شما انی سلمٌ لمَن سالَمکُم و حَربٌ لمن حارَبَکُم و با همین فراز زیارت عشق با شما بیعتی تازه کنیم. من که می دانم دیدار روی شما شفای چشمان غبار گرفته ام خواهد بود. من که میدانم شامه ام از عِطر سیری ناپذیر چفیه شما شفا می یابد. می دانم آن روز دستانم به لرزه می آیند ولی دل م محکم و استوار می شود دیگر تمام می شود بهانه هایش کاش می توانستم روزی روبروی صلابت شما بنشینم و چشمانم را به حرفهای شیرین شما بدوزم ! ای سید و سالار ما می شود برای چشم های منتظر ما دلهای بی آرام ما و پاهای خسته و ملول ما دعا کنی ؟ تا با دیدن دلبرشان عمری دوباره از حضرت حق بگیرند ؟!!!

امام خامنه ای ... رهبر ... سید علی خامنه ای

پ ن : اللهم احفظ قائدنا الامام خامنه ای

پ ن 2 : تصویر : بچه های قلم




تاریخ : سه شنبه 93/2/2 | 11:33 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

هو المحبوب
.
آرام و با کمترین هیاهویی آسمان ناله ای سر داد و شروع کرد به گریه کردن طوری که اقاقیهای حیاط محدثه کوچولو نرنجد
حاج اکبر نیم ساعتی بود پرایدش را دم کوچه شان که هنوز آسفالت نشده بود شسته بود تا به خودش آمده بود تمام رخسار پراید شسته شده بود
بی بی گل هم نان سنگک ش توی زنبیل آبی رنگس داشت خمیر می شد
باران آمده بود
داشت حال تمام آدمهای شهر را برهم می زد تهوع که نبود اسمش حال خوب بود داشتند متحول می شدند
اسمش باران بود
دختر اوس ممد علی که تازه دانشگاهی شده بود انتهای میدان اصلی شهر ایستاده بود تا دو ساعتی از شهر دل بکند و راهی حساب و کتاب دانشگاه شود او هم حال ش عوض شده بود تمام مانتوی خردلی رنگش را هم نامش در برگرفته بود
معصومه و آرش داشتند از زیارت امام زاده برمی گشتند پاچه شلوار مشکلی آرش در همان ده دقیقه اول نزول باران گلی شده بود و معصومه با آرنجش تلنگری میزد که از ریخت اولش افتاده است ولی آرش محل نمی داد معلوم بود که دارد با این اوقات مطبوع حال می کند
باران آمده بود
و تمام شهر زیر پایش چنان تر و نمناک شده بودند که انگار یک بمب روحیه همزمان در آسمان ترکیده باشد ...داشت تندتر میبارید و رخت های تن رهگذرهای حالا کمی شتابزده بیشتر چسب تنشان شده بود ...
کربلایی همت پاچه های شلوارش را داخل جوراب های پشمی اش کرده بود و یک چینی هم به پیشانی اش انداخته بود که هر که او را نمی شناخت می بایست یک تسلیت پدرو مادر داری به او می گفت
باران آمده بود
و تمام مزارع اطراف شهر از عطش نجات یافته بودند و باغات طعم میوه های تازه شکفته شان را با روحیه ای شاداب به هوا می پاشاندند
باران آمده بود
تمام راههای آسفالته شهر با عبور وسایل نقلیه از خودشان سرو صدای دیگری به پا کرده بودند
باران انگار نیامده بود برای مردمی که پشت پنجره هایشان گیر کرده بودند مردمی که گاهی از روی تنبلی و گاهی از روی جبر حالشان تغییر نمی کرد


باران عکاس منیره توکلی

پ ن : امروز باران بود ... داشتم طبق عادات همیشگی ام در روزهای بارانی قدم میزدم تا حالم خوب شود ناگهان چشمم خورد به ویلچر خانم جوانی که در بالکن خانه شان دستهایش را سمت باران دراز کرده بود تا تمام قطره هایش را لمس کند ....
پ ن 2 : خودم به شخصه خیلی ناشکرم ...
پ ن 3 : تقدیم به همه بارونی ها امیدوارم حالتون همیشه خوب باشه




تاریخ : دوشنبه 93/1/25 | 1:42 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی

 

هوالمحبوب
.
از دیشب که خبر مشروطی اش را روی صفحه لپ تاپ ش دیده بود. هر چه سگرمو در دنیا بود را به جان خریده بود و پیشانی اش بیشتر چین برداشته بود داشت به روزهایی فکر می کرد که خبر مبادا به گوش پدر برسد مبادا داداش بزرگتر چیزی بفهمد دانشگاه که هیچ باید با دنیا و تمامی آدم هایش خداحافظی می کرد. از دیشب هیچ فکری در اندیشه اش راه نمی رفت خودش هم کلافه بود که تا دیشب همدرد تمام فکرهای امیدوارانه عالم بود و امشب با همه آنها وداع کرده بود شیطان در جلدش فرو رفته بود که تماما بزند کنار از این بازی بزند برود و به هیچکس خبر ندهد داشت دنبال مقصر می گشت. هر چند دقیقه فکرش را به ماههای گذشته میبرد . یاد تفریحات بی پایه و اساس می افتاد یاد شب نشینی هایش یاد هر پنج شنبه و جمعه ای که عزم رفاقت بازی می کرد یاد شبها زنده داری و روزها در گریبان خواب افتادن را می کرد. کم کم اندیشه هایی در ذهنش شکل می گرفت. حتی آهنگ موبایلش هم نمی توانست آرامش کند. برای چندمین بار بود که آهنگ ریپیت می کرد ...(عکسای سوزونده تو قابن ، ماهیهای قصه رو آبن. لحظه هام افتاده از تابن، ساعت های کوکی خوابن ) تنهایی خانه کمکش می کرد برای شروع هر پیامدی هر حادثه ای. بلند شد دستی بر موهای ژولیده اش کشید.سری به یخچال زد !  و راهی کوچه شد. کوچه ای که باز بود باز به یک شهر سوت و کور عقربه های ساعتش روی 3 گیر کرده بودند کوچه تاریک بود نمی دانم کدام شیر پاک خورده ای لامپ هایش را پایین آورده بود این کوچه با این اوصاف جان میداد برای قدم زدن هنوز آهنگ می خواند ( خواب من پر ، پروانه بی پر گوش شب کر ، سرگیجه از سر نبض رویام ، بعد تو پر) ولی اینبار وزن ناهنجار گوشیها را در گوش هایش حس می کرد. سیگار شکسته ای که گوشهء پاکت سفید آبی وینستون بود را با انگشت اشاره اش بیرون آورد و با فندک ایتالیایی که یک ماهی بود از دستفروشی خریده بود را روشن کرد. امتداد دود سیگارهایش را می گرفت و تا محو شدن آنها در زیر نور تیرچراغ برق را دنبال می کرد. یک لحظه به خودش آمد دید وسط پارکی است که در مجاورت رودخانه ای پهن بود روی نیمکتی نشست سرمای زمستان آن روز بر داغ بودن فکرهایش نتوانست چیره شود انگار چسب شده بود به نیمکت داشت به بوفه بسته پارک نگاه می کرد سیگارش را هر روز از پیرمرد بوفه چی می گرفت یک لحظه برخواست سمت بوفه شد روی در چیزی کنجکاوش کرد. انا لله و انا الیه راجعون . جوان ناکام . سعیدِ.... . مجلس سوم آن مرحوم در مسجد ... . سعید ! عکسش را نشناخت یعنی آن سعیدی نبود که می شناخت . خوانواده اش عکس قبلترهایش را چاپ کرده بودند قبلتر یعنی 2 سال پیش .. شاید هم سه سال .. اشکهایش نوبتی روی پلی ور سبز رنگش از روی گونه ها می سرید و میریخت . سعید همانی بود که جنسش را جور می کرد نه جنس او را بل تمام دوستانی که میشناختشان .برگشت خواست راهش را به سمت خانه بگیرد . پاهایش قفل شده بود . دوباره برگشت به سمت بوفه دوباره اعلامیه را خواند ... چرا مرده ؟؟ تصادف ؟؟ نه تصادف اگر بود می نوشتند . مریض هم که نبود . چه شده ؟؟ اینها رو با خودش بلند بلند می گفت طوری که فقط درختان پارک می شنیدند چه می گفت و جوابش را با سرو صداهای برگهایشان می دادند حالا جوابشان چه بود خدامی دانست . به خانه رسیده بود ساعت 4 صبح بود آسمان رنگش به روشنی میزد . اهنگ  از وقتی که اعلامیه را دیده بود قطع شده بود کلید را انداخت و باید چرخاندن در باز شد به سمت در حمله ور شد دنبال بالشت می گشت . حس باریدن گرفته بود با ابرهایی که در پارک بارور شده بودند با شهادت عکس روی اعلامیه . یادش آدم موبایلش را برداشت به یکی از بچه ها که در رفت و آمد بود زنگ زد با بوق دوم گوشی را برداشت وقتی قضیه را فهمید انگار یک لحظه قلبش ایستاد به پشت بر زمین امد داشت سقف خانه را برانداز می کرد. پشت تلفن گفته بودند که بخاطر یک شی در مشروبش دوستش تمام کرد یادش آمد قبل از رفتن به پارک یک پیک بالا انداخته بود ... انگار یکی شکمش را بالا انداخته بود ... زل زده بود به سقف خانه ... انگار زودتر با دنیا و تمام آدمهایش خداحافظی کرده بود !!!

یه مرد تنها ... آس و پاس

 




تاریخ : شنبه 93/1/16 | 10:31 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب
.
داشتم اولین مطالب لنگه کفش را می خواندم ...

تمامی لحظات یادم می آمد ...

سرشار بودم از غرور جوانی آن موقع ها یک کامپیوتر داشتم با یک جعبه سی دی بازی و پر از نرم افزار و برنامه ...

با یک سیستم دایل آپ !! و کلی هزینه خرید کارت اینترنت ...

داشتم به اولین دوستانم در پارسی بلاگ فکر می کردم داشتم فکر می کردم چرا هیچوقت از کسی نمی پرسیدم در فلان جا مشکل دارم ...

به همه اینها داشتم فکر می کردم ...

و بعضی وقتها حتی می خندیدم برای کارهایم برای دل نوشته ها برای نظراتی که برای برخی نوشته ها می دادم برای عکسهایی که بعدها در پیامرسان می گذاشتم به نام آدرس لنگه کفش فکر می کردم ...

به همه چیز ...

به قدیم ها ...

به 7 سال پیش ...

یادم بود که اوائل فروردین لنگه کفش رو ساختم ...

هیچ وقت فکر نمی کردم اینقدر بزرگ شود ...

اینقدر دوست بدارمش ووو اینقدر با من خودی شود ...

هیییییع چقدر زود هفت سال از عمر لنگه کفش گذشت :(




تاریخ : سه شنبه 93/1/5 | 2:50 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب
.
پشت پنجره نگران نیامدن باران بودم این نگرانی را می شد از چشمانم که در شیشه پنجره به من خیره شده بود فهمید. چای را پر رنگ تر ریخته بودم می خواستم کامم تلخ شود و با روزگارم هم ردیف شود. بخاری که از آن بیرون می آمد را می شد با فشار دادن کف دست روی لبه های لیوان حس کرد دستم را بر داشتم سرخ شده بود و جای لیوان رویش مانده بود مساحتی که اشغال کرده بود خیلی دیدنی شده بود نوبت دست چپ م بود ولی اینبار آنطور که می شد نشد .. چای از داغی اش کم شده بود .. دستانم دیگر شبیه هم نبودن . باز پشت پنجره ایستاده ، نگران ، مضطرب بودم و به حیاط نگاه می کردم باید باران میبارید ... گل رز باغچه این را خبر می داد با همان نگاه بشاش ش با همان چهره شاداب و سرخ ش .. کاش به انتظار من و او پایان می داد ... آسمان بیشتر گرفته بود و باز هم گرفته غروب دوان دوان می آمد آنقدر با عجله این ثانیه ها سپری می شدند که گویی یکی این دقایق را دنبال کرده است. نمی دانم چرا خبری از بهار نبود شاید باغچه ما در زمستان گیر کرده بود و شاید نگاه من !!  آنقدر نگران بودم که چای روی تاقچه پنجره سرد شده بود و من نگرانتر ..دستهایم به حالت اول خود برگشته بودند .. شبیه همدیگر بودند .تاب نیاوردم و پاهایم یاری نکرد ایستادن کنار پنجره را و نگرانی را و چشم در چشم شدن با بوقلمون هایی که در اسارت بودند. عین برق گرفته ها به اتاق م رفتم و در بستر دراز کشیدم و پتو را طوری به خود پیچیدم که امید بیرون آمدن از آن رانداشتم. نمی دانم چند ساعت گذشته بود اطرافم ساعتی نداشتم و اتاق در ظلمات بسر می برد ... صدایی می آمد .. ناودان داشت مرا صدا میزد از اتاق به بیرون پریدم نا خودآگاه دستانم را باز کردم باران داشت به صورت م مورب می بارید و بر ایوان حکمرانی می کرد می خواستم در آغوشش بگیرم ولی او امان نداد و زود تر صورتم را با بوسه ای سرد نوازش داد و من در اولین تماس گُر گرفتم .. از شوق آمدنش و از اینکه تمام دعاهایم مستجاب شده بود لب ها یم خند را با خود بهمراه داشتند ...



پ ن : دیوانه میکند باران میبینی ؟؟؟
پ ن 2 : عکس اونقدر قشنگ بود که مجبور شدم با فیلتر شکن بیام و دانلودش کنم :|

باران و ایوان






  • بک لینک
  • گیره
  • ضایعات