سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : چهارشنبه 91/8/10 | 5:37 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

وقتی صدای ترمز اسکانیا در حوالی دروازه قرآن خواب از سرو کله ات بیرون می پراند با چشمانی پف کرده تازه می فهمی کجای ایران آمده ای ...

باید قدا قوت گفت به شهردار شیراز همان ورودی شهر حال زبان شهر است ...

اول بار که وارد یک شهر می شوی همهء استحکامات آن برایت غریبه می آیند ما نیز که سابقهء چنین برخوردهایی را داشتیم با یک نیشخندی از آن عبور کردیم ...

بعد از 5 دقیقه ای در پایانهء کاراندیش توقف می کنیم و به خط آخر می رسیم همین که پیاده می شوم لباس های محلی مرا مجذوب خود می کند همین لباسهایی که یادآور دورهء کودکی من بود...

با یک تاکسی عازم پادگان زرهی شهید کرمی می شویم ...

پادگان در یکی از بهترین مناطق شیراز مستقر است چیزی شبیه پارک جنگلی باور کنید آنقد زبیا بود که سطور شعر از آن می بارید ...وقتی پارتی باشد همین است !

صد نفر بودیم قرار بر این شد که فوق دیپلم ها هم با ما باشند یعنی تعداد مان با آنها صد نفر می شد و به دو صورت تقسیم  شدیم آسایشگاه 1 و آسایشگاه 2 از ساختمان آن برایتان بگویم که سه طبقه بود و در طبقهء سوم شیراز زیر پاهایت بود و به خیلی از مناطق دسترسی چشمی داشتی ...

بجز بچه های فوق دیپلم که 21 نفر بودند بقیه همان هایی بودند که در عجب شیر نیز با آنها بودیم و دو ماه زندگی شیرین در کنار هم سپری کردیم و این نوید این رو داشت از همان اول که دورهء خوبی در انتظار ما است ...

اولین جلسهء توجیهی را فرمانده گروهان برگزار می کند خیلی جوان است دو سال با من اختلاف سنی دارد ! حافظ ده جزء قرآن کریم و علاقه مند به رشته روانشناسی و بسیار خوش تیپ صورتش را با نمرهء صفر تراشیده و لباس لجنی که روی آن آرم کوهستان ،رنجر و زندگی در شرایط سخت چسبانده به جثه اش می چربد ! 170 سانتی متری باید باشد خلاصه صحبت می کند و معلوم است از سواد اجتماعی بالایی برخوردار است چیزی که کمتر نظامی خصوصا در بدو ورود از آن سود می برد ...

امریه برگی است که با آن خودت را به یگان جدید معرفی می کنی و من با کمک مادرم آنرا گم کرده و با دستی خالی به شیراز آمده بودم .بماند اینکه با چه دوز وکلکی از دژبانی عبور کردم و فرمانده قبول نکرد تا بدون امریه منشی ها اسمم را یادداشت کنند گفت باید برگردی تبریز! با کمال خونسردی گفتم باشد چون می دانستم اینجا ایران است جایی که با زدن دو سه حرف خوب می شود کارت را به درستی انجام داد ...

آدرس آجدونی پادگان را پرسیدم و یکراست رفتم قسمت پذیرش و واقعیت ماجرا را بازگو کردم،ستوان دو ای که پشت میزش با خیال راحت لم داده و انگار یکی از وزرای پرسرو صدای کابینهء محمود خان است گفت پسر جان نمی شود من دوباره شروع کردم به نقش بازی کردن که دیدم علائم خستگی از چهره اش نمایان شد و من مشتاق به یک حرف، بالاخره بعد از چند دقیقه ای گفت: حالا برو ببینم چه می شود ...پاتی خودش بود و همهء امور دست آن

وقتی از آجودان بیرون آمدم با خیال راحت کمی اکسیژن مطبوع خوردم و با روحیه ای مضاف عازم آسایشگاه شدم .در طول راه از اشارات و کنایات سرباز های یگانی در امان نماندم و آنها با کلماتی چون آشخور ، مهندس ، و تازه پا ،مرا مورد لطف و عنایات خود قرار دادند ...

وقتی به آسایشگاه رسیدم برای خودم تختی نمانده بود و انبار دار که با خود یک ستاره یدک می کشید و دورو بر 35 تا 37 سال سن داشت گفت برو در نماز خانه امشب مستقر شو تا ببینم چه می شود او حتی یقلوی(ظرف مخصوص غذاخوری) هم به من نداد گفت اسمت در لیست نیست !

خلاصه شب روی موکت تبدار نمازخانه سپری شد ...


پ ن : ادامه فردا  در پست بعد

پ ن نویسنده : جان اونی که دوست داری درست و حسابی نظر بده می خوام یه حرکتی بزنم

پ ن وبلاگ : دَم همهء اونایی که به لنگه کفش می یان گــــــــــــــــــــــــــــــرم




  • بک لینک
  • گیره
  • ضایعات