سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : سه شنبه 93/1/5 | 2:50 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب
.
پشت پنجره نگران نیامدن باران بودم این نگرانی را می شد از چشمانم که در شیشه پنجره به من خیره شده بود فهمید. چای را پر رنگ تر ریخته بودم می خواستم کامم تلخ شود و با روزگارم هم ردیف شود. بخاری که از آن بیرون می آمد را می شد با فشار دادن کف دست روی لبه های لیوان حس کرد دستم را بر داشتم سرخ شده بود و جای لیوان رویش مانده بود مساحتی که اشغال کرده بود خیلی دیدنی شده بود نوبت دست چپ م بود ولی اینبار آنطور که می شد نشد .. چای از داغی اش کم شده بود .. دستانم دیگر شبیه هم نبودن . باز پشت پنجره ایستاده ، نگران ، مضطرب بودم و به حیاط نگاه می کردم باید باران میبارید ... گل رز باغچه این را خبر می داد با همان نگاه بشاش ش با همان چهره شاداب و سرخ ش .. کاش به انتظار من و او پایان می داد ... آسمان بیشتر گرفته بود و باز هم گرفته غروب دوان دوان می آمد آنقدر با عجله این ثانیه ها سپری می شدند که گویی یکی این دقایق را دنبال کرده است. نمی دانم چرا خبری از بهار نبود شاید باغچه ما در زمستان گیر کرده بود و شاید نگاه من !!  آنقدر نگران بودم که چای روی تاقچه پنجره سرد شده بود و من نگرانتر ..دستهایم به حالت اول خود برگشته بودند .. شبیه همدیگر بودند .تاب نیاوردم و پاهایم یاری نکرد ایستادن کنار پنجره را و نگرانی را و چشم در چشم شدن با بوقلمون هایی که در اسارت بودند. عین برق گرفته ها به اتاق م رفتم و در بستر دراز کشیدم و پتو را طوری به خود پیچیدم که امید بیرون آمدن از آن رانداشتم. نمی دانم چند ساعت گذشته بود اطرافم ساعتی نداشتم و اتاق در ظلمات بسر می برد ... صدایی می آمد .. ناودان داشت مرا صدا میزد از اتاق به بیرون پریدم نا خودآگاه دستانم را باز کردم باران داشت به صورت م مورب می بارید و بر ایوان حکمرانی می کرد می خواستم در آغوشش بگیرم ولی او امان نداد و زود تر صورتم را با بوسه ای سرد نوازش داد و من در اولین تماس گُر گرفتم .. از شوق آمدنش و از اینکه تمام دعاهایم مستجاب شده بود لب ها یم خند را با خود بهمراه داشتند ...



پ ن : دیوانه میکند باران میبینی ؟؟؟
پ ن 2 : عکس اونقدر قشنگ بود که مجبور شدم با فیلتر شکن بیام و دانلودش کنم :|

باران و ایوان




  • بک لینک
  • گیره
  • ضایعات