سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : پنج شنبه 92/12/29 | 1:51 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب
.
داشتم بدون فکر راه می رفتم نمی دانستم من می روم یا من ایستاده و راه می رود دستم را داخل جیب کت کردم سیگاری که بوی نا گرفته بود را با همه نگرانی و واهمه روی لبهایم گذاشتم کبریت را که کشیدم صدایش گوش م را نوازش داد و بوی گوگرد به هوا برخواست طوری که پرنده ای عزم مهاجرت کرد. داشتم به راه رفتنم فکر می کردم و گر کرفتن توتون لای سیگار و خاکسترش و بادی که آن را از من می ربود داشتم به هوایی فکر می کردم که به این ساعات من فحش نثار می کرد داشتم به مقصد فکر می کردم داشتم به انگشت اشاره دست راستم فکر می کردم که با تمام شدن سیگار بوی چرک و تهوع آوری را به جان می بایست می خرید داشتم به کفش هایم فکر می کردم که دست خواهش به سویم دراز کرده بودند داشتم به ریه هایم فکر می کردم که از شدت خفگی لال شده بودند داشتم به آدمهایی که آن حوالی پرسه می زدند فکر می کردم که مبادا مرا تشخیص دهند داشتم به وجناتم فکر می کردم که متناسب با چیزی که در دستم بود نبودند ... داشتم به تنهایی به همه اینها فکر می کردم و خیلی فکرهای دیگر که حال برای کتابت یاد یاری نمی کرد تعریفش را داشتم به آخرین پک فکر می کردم و رها شدنش از میان انگشتانم و له شدن زیر پای راستم و هم آغوشی آن با زمین باران خورده ساعات قبل تر و تمام شدن فکرهایی که بدون فکر شروع شد و شروع شد ...!!!





  • بک لینک
  • گیره
  • ضایعات