سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : چهارشنبه 92/9/13 | 5:58 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب
.
پاشنه کفشهایت را کشیده ای تا برابر همهء تضاد های زمانه ات مقابله کنی یادم نیست ولی خاطراتت هست
آستینهایت را بالا زده ای تا دستهایت را در دستان آدمهایی بگذاری که دست گیری می خواهند یادم نیست ولی حرف هایت هست
چشمهایت را در امتداد مهربانی های پدر و مادرت دوخته ای تا مبادا در سینه شان آهی رفت و آمد کند یادم هست یادم هست
تمام جوارح تو با تو دست به یکی شده اند تا خوب همه باشی خوب من خوب مرتضی خوب مادر و حتی خوب مهدی
تا تو همیشه بر لبهایت قندی شیرین بپاشی از همان جوانی که با بچه های درد، بزرگ شده ای
از همان سالهایی که فرش زیرپایتان نمدی 20 ساله بود
ازهمان سالهایی که مادر را برای یک دبه آب در صف می دیدی
از همان سالهایی که باید حقوق ت را با فقر تقسیم می کردی
از همان سالهایی که معلم خوش قد و قامت روستاهای دور شدی

مالک عباسی

تعلیم دادی آنها و تلمذ کردی در مکتب بزرگ روح الله
چه شب ها خوابت ناملایم شد و چه روزها بی تابانه عزم رفتن ها کردی برای آزادی وطن ت
چه خوش مستانه لبخند زدی برای رهایی از ظلم و ستیز آدم نماها
اینها همه از خاطراطت خاطرم آمد .. و سپیدی موهایت همه را شاهدند
شاهد سختی هایی که در اوان جوانی ات کشیدی و چه کیلومترها را دویدی تا بچه های روستاها عالم شوند !
برای من برای پسرهایت چقدر دویدی
برای من چقدر حرص خوردی
برای من چقدر غم بردی
حالا من با تمامی بزرگی ام می خواهم درست مثل آن سالهایی که زمین لرزید و مرا در شانه هایت تا شهری بارانی بردی می خواهم
می خواهم دستانم را بگیری و من با تمامی پشیمانی هایم بگویم
پدرم برای همهء رنج هایی که به تو  دادم حلال
پدرم برای همهء دردهایی که به تو دادم حلال
پدرم حلال ؟؟


پ ن : عکس مالک عباسی کارمند ساده آموزش و پرورش شهرستان طارم که در نوع زندگی کردنم مرا اول استاد بود و بس
پ ن 2: مردی که از صبوری می آید پدرم است
برگزیده مجله * پارسی نامه *




  • بک لینک
  • گیره
  • ضایعات