سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : جمعه 92/9/8 | 4:11 عصر | به قلمِ : علیرضا عباسی

هوالمحبوب
.
بازهم جمعه .. بازهم یک هفته ام پر شد .. باز دعاهای نخواندهء ندبه به ریشمان خندیدند .. به ادعاهای منتظر بودنمان .. آه روزها کی خبر جمعهء وصال را با قاصدی مباح می آورید ؟ .. آن زمان که من ها آدم شده اند .. آدم نبودم باز این هفته گذشته .. اصلا" بیا مرور کنیم .. نماز صبح م قضا شد .. شنبه بود .. شبش به پسرخاله ام خندیدم ! زن ش ناراحت شد .. شب بدون وضو به خواب رفتم .. باز صبح فردا از نماز صبح جا ماندم .. صدقه یادم رفت بدهم .. پیرمرد همسایه زودتر به من سلام گفت .. حرف مادر م را گوش نکردم .. برادر کوچکتر م را رنجاندم .. آمدم نشست م پای لپ تاپ در پارسی بلاگ تندی کردم .. یک لحظه خیال کردم شخص ها می توانند کارهای خدایی کنند .. شوخی کردم با نامحرم .. احساس کردم رنجید .. نماز ظهرم را اول وقت نخواندم .. بعد از غذا شکر نگفتم بسم الله هم یادم رفت .. برای رفتن به سرکار تنبلی کردم تا به خودم آمدم دیدم ساعت 4 بعد الظهر شده است .. دوش که گرفتم به فکر رفتم و آب زیادی اسراف کردم .. به پدرم سلام نگفتم .. سر مادرم داد زدم .. نماز جماعت نرفتم .. فردایش موبایلم را خاموش کردم چون می دانستم یکی زنگ می زند می خواهد برایش کاری انجام دهم .. یکسری کارها را که رویم نمی شود بنویسم .. هر جور اندیشه می کنم خودم ظهور را به تاخیر می اندازم .. خودم خودم را گول می زنم که به انتظارم .. فقط این واژه ها را یدک می کشم .. مانند کودکی شده ام که گل را می کند بو می کند و گلبرهایش را پرپر می کند .. خدا می داند تا کدامین ساعت ها باید بچگی کنم .. خدا می داند چه دروغ هایی را به خودم تحمیل نمی کنم .. خدا می داند چه رنج هایی را بر دوش خود حمل نمی کنم .. رنج هایی که بدتر از زجر ها است .. یکی دیگر هم یادم آمد .. فراموش کردم .. عهدی که با گم نام ها بسته بودم با معراج الشهدای شهرمان .. وای برمن دوستانم دیروز چشم به راه بودند .. آنها که نه قوم و خویشی داشتند .. حیات خانه شان فقط با چند تایی زنجیرو میله حصار شده بود .. حصار کوچک تنهایی .. باز گذشت تمام هفت هایم .. من ماندم و غروب غم بار جمعه .. من ماندم و همهء اشیائی که به من خنده می کنند .. همین مانیتور لپ تاپ شاید


پ ن : عکس: قاصدک




  • بک لینک
  • گیره
  • ضایعات