سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : سه شنبه 92/7/30 | 3:42 صبح | به قلمِ : علیرضا عباسی

 

هوالمحبوب

غروب بود ... غروب پنج شنبه بود ... هیچ از غروب جمعه کم نداشت ... می خواستم از اتاقم که بوی نا از آن می چکید فرار کنم ... گورستان بهترین جای برای شستشوی حالم بود ... انگشترم را جا کردم ساعتم را بستم ... باز یادم رفت عینک م را بزنم ... خواستم یه یحیی بگویم با هم برویم ... در دلم گفتم حال و حوصله شوخی هایش را ندارم ... گیرهایی که مثله چوب لای چرخ م گیر می کرد ... سوالاتش همیشه همین بود ... باز رفتی اینترنت و خبر از ما نمی گیری ... باز چت و آواکس و نیم باز و یاهو و صدتایی کمپانی دوستیابی که به فکر مهندسین خارج که هیچ نیفتاده بود باز از این سوالات یا مفت بی جواب همیشکی ... قیدش را زدم ... در راه هر که مارا دید به سخره گرفت ... از لباس و قیافه و نوع سربازی کردن و محاسن و معایب و و هر آنچه که پندارت قد دهد ... جواب راحتی داشتم .... لبخند ... طرح دوستی من بود از روزی که جاذبه دافعه دکتر را خوانده بودم و به انسان بی خود شریعتی دستبرد زده بودم می دانستم که انسان کامل چه می خواهد !!! دو تایی ماشین های رفیقان نیمه راه دورهء پشت کنکور آقای توکلی زیر پایم ترمز زدند که به دروغ مغازه ای که نمی دانستم نوع متاعش چیست چه رسد به صاحبش را نشان دادم و گفتم آنجا کار دارم ... دروغ زیاد هم بد نیست ... صداقت م داشت شاعرانهء غروب پنج شنبهء پاییزی ام را خراب می کرد ... تا کفش های ساخت مشهد مرا به بهشت زهرای امروزی ها برساند سی دقیقه ای ناقابل عمرمان رفت و حضرت ازرائیل در لپ تاپ چهار هسته ای اش که به سرعت دو گیگابایت ِ وایمکس اتصال داشت آنرا ثبت کند زمانی از دستم در نرفت ... رسم ادب و تکریم شهدا هم بود آنها مقدم تر بودند رفتیم سوی معراج ... وقتِ دست کشیدنِ بر سر و روی دوست قدیمی ام مهدی محمدیِ فوتبال دوست بود ... لبخندش مرا مات خود کرده بود ... نمی دانم کدامین خواهر مزارش را آب پاشی کرده بود ولی خدای خیرش دهد ... رد لبخند چادرش روی آن مانده بود و داشت بر حال گنه کار من می خندید یا شاید به دوستی ما و شاید هم از روی زیارت قبر مهدی ... به مهدی قبطه می خوردم هر که پیشش می آمد و هم سایه هایش چادرهایشان را سفت می گرفتند ... تا سفت نمی گرفتند لبخندی پیدا نبود ... لبخند که هیچ گاهی برای ناملایمتی هایی که می شد گریه هم می کردند پنداری در مجلسی روضهء طفلان را گوش می کردند ... در تعجب بودم ... چرا اینها بعد فراغت از زیارت بر لبخند ها پشت می کردند ... و خود را در آغوش گریه ها گم می کردند ... آنها از من هم عجیب تر بودند ولی هیچ کس آنها را به سخره نمی گرفت ... من مانده بودم و یک دنیا سوال مبهم که هیچ عاقله ای نمی توانست جواب ش را بیابد

 

 

چادر 0عکس مرضیه رحیمی)

 

پ ن : مهدی وقتی سربازبود در سال 79 در مرز عراق هنگام نگهبانی شهید شد ... یک پسر بیشتر نبود
پ ن 2 : احساسم بر اینه که این نوع نوشتن م در مخاطب بیشتر اثر می گذارد تا عشقولانه هایم !!!
پ ن 3 : دمه همهء اونایی که به لنگه کفش میان داغ ! ( دل م برای این پ ن تنگ شده بود بسی )
وبلاگ نوشت : افتخار ل ن گ هک ف ش !!! اینکه که مخاطب هاش همه لبخندی هستند .... (مطلب رو گرفتی بی خیال شو هیس ) دی:

تذکر : اون اشتباه تایپی حضرت ازرائیل از قصد هست .. فردا بیخ گوشما را نگیرد که با که بودی : ) ( :

بازنشر در * حرف تو *




  • بک لینک
  • گیره
  • ضایعات